آب و هوای متغیر طلاییه در فروردینماه و وضعیت جاده اطراف مقر نتوانسته بود سد راه ما بشود و کار را تعطیل کنیم. تا نزدیک غروب دو شهید کشف شده بود. داشتیم کار را تعطیل میکردیم که صدای اللهاکبر بچهها بلند شد، و این یعنی خبر از پیدا شدن یک گل دیگر از گلستان خمینی. شهید که پلاک موجود در دستش فریادگر مظلومیتش بود و جنازه سالم و متلاشی نشدهاش گواه عظمت و وارستگیاش. گویی میخواست پیامی را فریاد بزند؛ پیامی که از حقانیت راه او و دیگر یارانش پرده میداشت. نمیدانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش غلغلهای را در منطقه به پا کرد؛ غلغلهای که همان پیام بود. خبر به همة یگانهای مستقر در طلائیه رسید؛ خصوصاً بچههای لشکر 31 عاشورا.
عاشورایی به پا شد و صدای حسین حسین(ع) بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جادة تشییع میشد. از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن، دل به دریا زده بود و وارد طلاییه شده بود. راوی خطاب به شهدا و بیخبر از همه جا به شهدا میگوید:
«ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی و خطر راه را به جان خریدهایم؛ چرا به استقبال ما نمیآیید.»
حال و هوای بچهها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر میکند روی دوش بچههای تفحص در حال حرکت است.
او با گریه گفت: ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند که به یکباره ماشین حامل آنان توقف کرد و کاروان، حسین حسین(ع) گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند... چه روزی بود و چه جمعیتی در دل صحرایی که تا چند لحظه قبل هیچکس در آن نبود. جمعیت شور گرفته بود که خبر رسید آب دارد جاده را قطع میکند. زائران سوار اتوبوس شوند و فوری از طلائیه خارج شوند. هیچ کس گوشش به حرف ما بدهکار نبود. وقتی اصرار ما را دیدند، با گریه و التماس خواستند شب را در آنجا بمانند، اما اصلاً این کار شدنی نبود. وضعیت منطقه بهگونهای بود که هیچ کس چنین اجازهای را نداشت تا کاروانی را در طلائیه نگه دارد.
بلندگوی دستی چندین بار اعلام کرد: برادران سریعاً سوار شوند، جاده دارد بسته میشود و اگر اتوبوس بماند، شاید چند روز یا چند هفته مجبور به توقف شود؛ اما حکایت عشقبازی بچهها با شهدای معراج چیز دیگری بود. به ذهنمان رسید اتوبوس سریع از بریدگی رد شود. بعداً بچهها را با پیاده عبور میدهیم. اتوبوس رفت و زائران همچنان التماس که شب را در کنار شهدا و قتلگاه آنان بمانند. ناخودآگاه برای اینکه از سر خود باز کنم، گفتم اینجا تنها کسی که حق دارد شما را نگه دارد، شهدا هستند. از آنها بخواهید. دیگر زائران حریم شهدا از ما جدا شدند و به سمت معراج شهدا که 86 پیکر شهید از جمله شهید محمد نصر در آن حضور داشتند رفتند و دست به دامان آنان شدند. اصرار ما برای بیرون کردن بچهها فایدهای نداشت. آب جاده را گرفت.
بریدگی جاده حدود ده کیلومتر عقبتر از مقر است و امکان پیادهروی وجود نداشت. دعای زائران و وساطت شهیدان کار خود را کرده بود. اشک شوق و شادی در چشم زائران برق میزد و اولین کاروان به واسطة توسل به شهدا در طلائیه تا صبح در محضر شهیدان توفیق حضور یافتند. فردا صبح آب کم شد. جاده قابل عبور بود. اتوبوس آمد و بچههای بوشهر سوار شدند و رفتند. خیلی از کاروانها تا نزدیکی پایگاه شهدا میآمدند و با دیدن وضعیت برمیگشتند، اما این بچهها خطر را خریده بودند و ماندند. با رفتن کاروان، سکوت بار دیگر بر همه جا حکمفرما شد و گویی در صحرا هیچ اتفاقی نیفتاده است. شک ندارم ده سال، صد سال و شاید هزار سال دیگر پیکر شهید دیگری از زیر رملهای طلائیه خارج شود که به استقبال زائرانش برود و حقانیت راه یاران خمینی را فریاد بزند؛ یارانی که حسین(ع) را فریاد زدند و تا ابد قبر و قتلگاه آنان قبلة آزادگان و دلسوختگان است. وضو میگیرم، کفشهایم را از پا درمیآورم و آهسته گام برمیدارم و نجوا میکنم: «غریب مادر حسین(ع)».
منبع: وبلاگ طلائیه
نظر بدهید |